سهاسها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

شیرینی زندگی من و بابا

اولین شب یلدا

امشب هم شب یلدا  بود هم تولد بابایی منم یک کیک درست کردم و یک جشن کوچیک گرفتیم خیلی خوش گذشت بعداخرشب  خاله زینب لباسهای عروسکت روتنت کردیم ازت عکس گرفتیم البته عکس های دیگه هم سر میز یلدایی گرفتیم ولی ممنوعیت پخش داره خاله ثمنه هم مثل همیشه غایب بود جاش خالی.....   ...
19 تير 1392

خرید اولین لباس

گلم برای اولین بار بعد از تولدت باهم رفتیم خرید واین شلوارو کلاه رو واست خریدم شب که بابایی اومد تنت کردم کلی ذوق کردیم اخه تا حالا تیپ اسپرت نزده بودی!!     ...
19 تير 1392

واکسن 2 ماهگی

گلم امروز با بابایی رفتیم واکسنت و زدیم وای دلم ریش شد الهی بمیرم زیاد گریه نکردی چون قبلش بهت قطره استامینافون داده بودم  بعد تو بغلم خوابیدی ولی ظهر که شد پاهت سفت شده بود و میخواستی پاهات و تکون بدی دردت میگرفت گریه میکردی تا غروب همینطور بودی تا اینکه دیگه خوب شدی ولی بیحال بودی .اینم از عکسها ی بعد از واکسن: ...
17 تير 1392

کادو تولد

دخمل مامان دیروز رفتیم برات یک دستبند خوشکل گرفتیم برا تولدت دست بابایی درد نکنه, همونی که میخواستم و گرفت مامان جونت هم داده برات یه پلاک سها بسازن اماده که شدن میذلرم تا ببینی .مبارکت باشه گلم . 
17 تير 1392

خونه خودمون

گلم يك ماهت تموم شد و همزمان تعميرات خونه و يك روز مانده به اخ ماه رمضان اسباب كش هم كرديم و فردا سكن سكن خون نقلي خودمون ميشيم.
11 تير 1392

گلم مريض شدي

گلم هنو نيامده دوباره روز سوم رفتيم بيمارستان بستريت كرديم اخ چون خوب شير نمي خوردي ريفلاكس هم داشتي باعث زردي بگيري و وقتي رفتيم ازمايش خون بدي جيگر من وبابات كباب شد  وقتي هم گفتن بايد همين امشب بستري بشي من فقط گريه ميكردم اخ روز اول ماه رمضان نزديك افطار توي بيمارستان چقدر بد بود ولي بابا با خونسردي هميگي من و دلداري دا و كارها روانجام داديم وقتي خوابيدي بابا هم ار بيرون غذا گرفت تو حيااط بيمارستان روزه رو افطار كرد و با هم شام خورديم اين عكس دختر وقت خواستيم بريم بيمارستان برا ازمايش زردي. ...
11 تير 1392

تولدت نزديكه

سلام عزيز دل مامان اين روزها خيلي شيطون شدي و باشيرين كاريهات حسابي خودتو تو دل همه جا ميكني ولي هنوز راه نيوفتادي .يك قدم بر ميداري ولي زود ميترسي و مينشني.چند روز ديگه يكسالت تموم ميشه منم درگير كادو و عسهاي اتليه ات هستم ويك مهموني كوچيك هم ميگيريم انشائ اله كه همه چيز خوب بشه اخه تو ماه رمضان است وخيلي سرمون شلوغ ميشه بابات ميگه خيلي شلوغش ميكني كار نداره كه ولي من كلا همه چيزو سخت ميگيرم اخه تاحالا كه از اين كارا نكردم
9 تير 1392

زندگي ما شيرين تر شد

دختر خانمي اصلا عجله نداشتي بياي انگار واقعا جات خيلي خوب بود ولي مامان ديگه طاقت نداشت ميخواست خانم گل رو زودتر ببينه برا همين با دستور دكت كه شما ديگه اماده اي صبح دوشنبه با بابا مامان جون خاله ثمانه رفتيم بيمارستان تا كارهاي بستري و انجام دادندساعت 10 شد و منم وارد زايشگاه شدم برا زايمان طبيعي خودم دوست داشتم ولي درد نداشتم  تا ماما سرم زدكم كم دردام شروع شد اصلا فكر نميكردم اينجوري باشه  اما با تمام درد و يه ما خوب كه ماساژهاي تسكين درد ميداد بالاخره در ساعت 16:50 شما به دنيا اومدي چقدر لحضه قشنگ و زيبايي بو خيلي عالي بود از ذوق وشوقم خوابم نمي برد همش خانم دكتر ميگفت بخواب تا كارم تمام شه ولي من با نگاه كنجكاو منتظر ...
28 تير 1391