سهاسها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

شیرینی زندگی من و بابا

گلم مريض شدي

گلم هنو نيامده دوباره روز سوم رفتيم بيمارستان بستريت كرديم اخ چون خوب شير نمي خوردي ريفلاكس هم داشتي باعث زردي بگيري و وقتي رفتيم ازمايش خون بدي جيگر من وبابات كباب شد  وقتي هم گفتن بايد همين امشب بستري بشي من فقط گريه ميكردم اخ روز اول ماه رمضان نزديك افطار توي بيمارستان چقدر بد بود ولي بابا با خونسردي هميگي من و دلداري دا و كارها روانجام داديم وقتي خوابيدي بابا هم ار بيرون غذا گرفت تو حيااط بيمارستان روزه رو افطار كرد و با هم شام خورديم اين عكس دختر وقت خواستيم بريم بيمارستان برا ازمايش زردي. ...
11 تير 1392

زندگي ما شيرين تر شد

دختر خانمي اصلا عجله نداشتي بياي انگار واقعا جات خيلي خوب بود ولي مامان ديگه طاقت نداشت ميخواست خانم گل رو زودتر ببينه برا همين با دستور دكت كه شما ديگه اماده اي صبح دوشنبه با بابا مامان جون خاله ثمانه رفتيم بيمارستان تا كارهاي بستري و انجام دادندساعت 10 شد و منم وارد زايشگاه شدم برا زايمان طبيعي خودم دوست داشتم ولي درد نداشتم  تا ماما سرم زدكم كم دردام شروع شد اصلا فكر نميكردم اينجوري باشه  اما با تمام درد و يه ما خوب كه ماساژهاي تسكين درد ميداد بالاخره در ساعت 16:50 شما به دنيا اومدي چقدر لحضه قشنگ و زيبايي بو خيلي عالي بود از ذوق وشوقم خوابم نمي برد همش خانم دكتر ميگفت بخواب تا كارم تمام شه ولي من با نگاه كنجكاو منتظر ...
28 تير 1391
1